دمتر (سرس) - گزیده ای از تاریخ تمدن جهان باستان (ایران، مصر‍، یونان

     

 

 

 

 

.: سایر زبان ها : عربی ؛ انگلیسی ؛ ترکیه ؛ فارسی :.

 

.: سایر بخش ها: دانلود کتابهای باستانی؛ ؛ اساطیر و افسانه های باستانی ؛ چهره های ماندگار ؛ انی کاظمی :.



دمتر (سرس):.

 

این داستان فقط در یک شعر خیلی قدیمی ادوار نخستین آمده استکه یکی از سروده های بسیار کهن هومری است و به قرون هشت و هفت پیش از میلاد مسیح می رسد.نسخه اصلی نشانی از شعر نخستین یونانی دارد یعنی نشانی از سادگی زیاد و صراحت و شادی در دنیایی زیبا.

 

دمتر (سرس )فقط یک دختر داشت به نام پرسفونه (پروسرپینه یا پروزرپینه)به معنی دوشیزه بهاران.دمتر آن دختر را از دست داد و در اندوه گران از دست دادن وی هدیه اش را از زمین دریغ داشت و به همین سبب بود زمین به صحرایی منجمد تبدیل شد.زمین سبز و پر گل و گیاه را یخ فرا گرفت و بی جان رها شدزیرا پرسفونه ناپدید شده بود.فرمانروا و خداوندگار دنیای زیرین ،شهریار مردگانِ از شمار بیرون یعنی هادس آن دختر را وقتی که در برابر شکوفه شگفت انگیز و فوق العاده زیبای گل نرگس مفتون و فریفته ایستاده و از همراهان خویش جدا مانده بود بربود و با خود به دنیای زیرین برد.خدای آن دنیا که کالسکه اش ،که اسبی به سیاهی قیر آن را می کشیدةنشسته بود،از میان شکافی که در زمین پدیدار شده بود بالا آمد،دست دختر را بگرفت و در کنار خود نشاند.او دختر را با چشمانی گریان و اشک ریزان با خود به زیر زمین برد.تپه ها صدای گریه اش را در فضا پخش کردند،و مادرش در ژرفای دریاها صدای گریه اش را به گوش شنید.مادر در جست و جوی دختر همچون پرنده ای بر فراز دریا و زمین به حرکت در آمد. آمبا هیچ کس حقیقت ماجرا را با وی در میان نگذاشت ،‹‹نه آدمیان و نه خدایان و نه پیام رسانان قابل اعتمادش ازپرندگان و مرغان››دمتر نُه روز سرگردان گشت و در تمام این مدت نه غذای بهشتی خورد و نه شراب شیرین نوشید.سرانجحام به آفتاب رسید و او بود که تمامی ماجرا را با وی گفت:پرسفونه به دنیای زیرین رفته بود و در میان مردگان سایه وش می زیست.

آن گاه ااندوهی گران بر دل دمتر نشست،کوه اولمپ را ترک کرد،در زمین خانه گزید،اما خود را به چنان هیئتی مبدّل ساختکه هیچ کس او را نمی شناخت.این الهه در طول سرگشتگی و گشت و گذار یک تنه اش به اِلوزیس رسید و در کنار جاده ای زیر دیواری نشست. او زنی سالخورده را می نمود،یعنی از آن زنان سالخورده ای که در خانه های بزرگ از کودکان پرستاری یا از انبار آذوقه خانه مراقبت می کنند.چهار دوشیزه زیباروی که خواهر بودند و می رفتند که از چاه آب بیاورند او را دیدند و از او پرسیدندآنجا چه می کند.او به آنها پاسخ داد که از دست دزدان دریایی گریخته است،زیرا می خواستند او را به عنوان برده بفروشند و در این دیار هیچ دوست و آشنایی ندارد که برای یاری خواستن به آنها پناه ببرد.آنها به او گفتندکه همه خانه های شهر مقدمش را گرامی خواهند داشت اما آنها صلاح می دانند او را به خانه خودشان ببرند،البته اگر منتظر بماند تا آنها بروند و از مادرشان اجازه بگیرند. دمتر سر را به عنوان رضایت به زیر افکند و سکوت اختیار کرد و دختران پس از آنکه کوزه های درخشانشان را از آب پر کردند ،شتابان راهی خانه شدند.مادر آنها که متانیرا نام داشت،امر کرد بی درنگ باز گردند و از آن بیگانه دعوت کنند تا به خانه آنها بیاید.چون دخترکان شتابان باز گشتند آن الهه بزرگوار را هنوز نشسته یافتند که سراپای خود را جامه ای سیاه پوشانده بود.پیر زن به دنبال آنها روان شد و هنگامی که گام در آستانه تالاری گذاشت که مادر دختران در آنجا نشسته و پسر کوچکش را در کنار گرفته بود، پرتو نور الهی در راهرو درخشید و ترسی توأم با احترام در دل متانیرا افتاد.

آن زن به دمتر گفت بنشیند و بعد خود شراب چون عسل شیرین را به وی داد،ولی پیر زن حاضر نشد آنرا بنوشد.و در عوض درخواست کرد که آبجو همراه با عرق نعنا برایش بیاورند که شربتی بود که در فصل درو و برداشت محصول دل درو کنندگان را خنک می کرد، و حتی در الوزیس به پرستندگان هم می دادند.چون دمتر با نوشیدن آن شربت سبکدل شد،کودک را برداشت و در آغوش عطر آگین خود گرفت،که دل مادر از این کار وی شادمان شد.بدین سان دمتر از دموفون که متانیرا برای سلئوس دانا زاده بود پرستاری کرد.آن کودک همچون یک خدای جوان به بار آمد و رشد کرد،زیرا دمتر هر روز او را با روغن بهشتی تدهین می کرد و شب هنگام او را به درون آتش فروزان می گذاشت و به این وسیله می خواست آن پسرک جوانی جاودان بیابد.

اما مادر کودک از چیزیب ناراحت بود و به همین خاطر یک شب به پاسداری نشست و چون کودک را درون آتش دید از فرط وحشت فریاد کشید.الهه نیز از این کار مادر خشمگین شد و کودک را برداشت و به زمین افکند.او می خواست با این کار خود کودک را از پیری و مرگ برهاند،ولی این خواسته تحقق نیافت. با وجود این چون کودک مدتی را در آغوش دمتر خوابیده بود تا زنده بود حرمت می یافت.

آن گاه الهه خدا بودن خویش را نشان داد.زیبایی او را در بر گرفت و بوی عطر از هر سو به مشام رسید و چهره اش آنچنان درخشندگی یافت که خانه غرق در نور شد.آنگاه به متانیرای شگفت زده گفت که او دمتر است. آنها باید پرستشگاهی برای او بنا کنند و به این شیوه از او دلجویی کنند و از لطف و احساسات قلبی او بهره مند شوند.

بدین سان دمتر آنها را ترک گفت و متانیرا که قدرت سخن گفتن را از دست داده بود بر زمین افتاد و از شدت ترس به خود لرزید.چون بامداد شد ماجرا را به آگاهی سلئوس رساندند.سلئوس مردم را نزد خود فراخواند و فرمان الهه را برایشان باز گو کرد.آنها با رضایت خاطر دست به کار شدندتا پرستشگاهی برای آن الهه بنا کنند.چون کار ساختن پرستشگاه به پایان رسید دمتر به آنجا آمد و در آن مأوا گرفت.تنها،دور از خدایان اولمپ نشین و در آرزوی دیدار دخترش.

آن سال برای آدمیان سراسر جهان سالی شوم و هولناک و آزار دهنده بود.هیچ گیاهی نرویید، و ورزاها خیش را بیهودی در زمین فرو کردند و کشیدند و به نظر می رسید که نوع بشر باید از قحطی بمیرد.سرانجام زئوس دریافت که خود باید سررشته امور را به دست بگیرد.او خدایان را فرا خواند و آنها را به نزد دمتر برای دلجویی فرستاد تا بکوشند خشم را از دل وی بیرون افکنند.امّا دمتر به سخنانشان گوش نداد و گفت تا دخترش را نبیند نمی گذارد زمین بروبار دهد.آنگاه زئوس دریافت که برادرش باید تسلیم شود.او به هرمس دستور داد تا به دنیای زیرین برود و به فرمانروای آنجا بگوید تا اجازه بدهد تا عروسش نزد دمتر بازگردد.

هرمس آن دو را در کنار یکدیگر یافت،پرسفونه اندوهگین و سر در گریبان و ناسازگار،زیرا در غم دیدار مادر دلتنگ و بی قرار شده بود.پرسفونه چون صدای هرمس را شنید سر برداشت و شادمانه به پاخاست،مشتاق رفتن.شوهرش می دانست که باید از فرمان زئوس اطاعت کند و آن زن را بالای زمین بفرستد،امّا هنگامی که او را ترک می کرد با خواهش از وی خواست درباره اش نیک بیندیشد و اندوه به دل راه ندهد که همسر کسی شده است که در میان جاودانگان از شوه بر خوردار است.پس از آن از وی خواست تا دانه ای انار بخورد،چون نیک می دانست که اگر دختر چنین کن ناچار است به سویش باز گردد.

وی کالسکه زرّینش را آماده کرد و هرمس افسار اسبان را در دست گرفت و اسبان سیاه را یکراست به سوی پرستشگاهی راند که دمتر در آن مسکن داشت.دمتر برای دیدار دخترش مانند یک مائناد پری که در کوهستانها می دود به سرعت از جای خود پرید و دوید.پرسفونه خود را در آغوش مادر افکند و مادر نیزاو را سخت به سینه فشرد. آنها سراسر روز در کنار هم نشستند و درباره ماجراهایی که بر هم گذشته بود سخن گفتند، و چون دمتر موضوع خوردن دانه انار را شنید اندوهگین شد زیرا می ترسید نتواند دخترش را در نزد خود نگاه دارد.

سپس زئوس پیام رسان دیگری را نزد او فرستاد که شخصیتی بزرگ بود،یعنی مادر بزرگوار خودش را به نام رئا که از سالخورده ترین خدایان بود. آن زن بی درنگ برخاست و از کوه اولمپ به سوی زمین خشک و بی باروبر فرود آمد و چون بر در سرای پرستشگاه رسید با دمتر سخن گفت:

بیا دخترم،زیرا زئوس دوراندیش و غرّان به تو امر می کند

یک بار دیگر به تالار خدایان بازگرد،که در آنجا حرمت خواهی یافت

و در آنجا به خواسته ات،که دیدار دخترت است ،خواهی رسید و

اندوه را از دل خواهی داد.

در پایان هر سال که زمستان تلخ سپری می شود.

زیرا او فقط یک سوم سال را در سرزمین تیرگی ها می گذراند

زیرا بقیه را نزد تو می گذراند،نزد تو و دیگر جاودانان دلشاد

اکنون آرام باش انسانها را زندگی ببخش که زندگی را

فقط تو می توانی ببخشی

دمتر دست رد به سینه اش نزد،هرچند که چهار ماه دوری از دخترش در هر سال و رفتن دخترش به دنیای مردگان زیاد آرامش بخش نبود.امّا زنی مهربان بود،و انسانها همیشه از وی به عنوان ‹‹الهه مهربان›› یاد می کنند. او از ویرانی و خشکسالی که خود به بار آورده بود متأسف بود.او یک بار دیگر کشتزار ها را با میوه های فراوان و دنیا را با گل و گیاه و سبزه آباد و درخشان کرد.او حتی به دیدار شاهزادگان الوزیس رفت که پرستشگاهش را بنا کرده بودند،و یکی از آنها را،به نام تریپتولموس،به عنوان سفیر خویش نزد انسانها برگزید و به آنها یاد داد که چگونه غلّه را بکارند و به بار بیاورند .آیینهای مقدّس خویش را به سلسئوس و دیگران بیاموخت،یعنی همان ‹‹آیینهای مرموزی که هیچ کس نباید در موردشان سخن بگوید ،زیرا ترس آمیخته به حرمت زبان را در کام نگاه داشته است .خجسته بخت باد آنکس که به این فرمان عمل کند و در نتیجه در دنیای دیگر نیکی خواهد دید.››

.     .       .      .      .

در داستانهای مربوط به این دو الهه یعنی دمتر و پرسفونه،اندوه و پریشانی چیرگی دارد.دمتر الهه ثروت ناشی از برداشت محصول ،همیشه همان مادر ملکوتی و غم زده ای بود که هر سال شاهد مرگ دخترش بود.پرسفونه نیز دوشیزه نورانی بهاران و فصل تابستان بود که کافی بود که کافی بود گامهای سبکش را بر تپه خشک و قهوه ای بگذارد تا،سبزی و خرمی بیابند.امّا در تمام این مدت پرسفونه می دانست که عمر این زیبایی دنیا تا چه حد کوتاه است:میوه ها،گلها،برگها و تمام رستنی های زیبای دنیابا آمدن سرما باید بمیرند و مثل خود وی در دستان مرگ قرار بگیرند.پس از آنکه فرمانروای دنیای سیاه زیرین او را بربود و با خود به آنجا برد،دیگر هیچ گاه آن دختر شاد و شاداب و جوانی نبود که همواره فارغ البال و رها از هر درد و رنج و اندوه در کشتزارها و سبزه زار های پر از گل گردش می کرد.در واقع هر سال به هنگام بهار از بستر مرگ بر می خاست اما همواره خاطرات سرزمینی که در آن زیسته و اکنون از آن بازگشته بود همیشه با او بود.این دوشیزه با همه زیبایی خیره کننده ای که داشت چیزی عجیب و وهم آمیز بر وجودش سایه افکنده بود.اغلب می گفتند که او‹‹دوشیزه ای بود که نباید کسی نامش را بر زبان بیاورد››

اولمپ نشینان خدایانی شاد و جاودانه و از همه درد ها و غم هایی که انسانهای فناپذیر را از پای می اندازد و می کشد رها بودند.اما انسانها هنگامی که در چنگ اندوه اسیر می شوند و نیز به هنگام مرگ برای طلب آمرزش و رحمت می توانند به الهه هایی متوسل شوند که خود طعم اندوه را چشیده اند و مرده اند.

 




.: نوشته های آرشیو نشده :.
هر آمدنی رفتنی داشت. ما هم از پارسی بلاگ رفتنی بودیم.
[عناوین آرشیوشده]